دروغ
چرا؟ نمیدانم که آیا هفته معلم به پایان رسیده است یا نه؟ اصلاً روز معلم
درستتر است یا هفته آن؟ من که معتقدم آدمی هر روزی را که در آن درس
تازهای مشق کند؛ حتماً آن روز برایش روز معلم است! پس شاید خیلی برای من نویسنده مهم نباشد که بر قاعده تقویم، مقید به نوشتهای مناسبتی باشم. (توجه اول) اما
نیک واقفم که سردبیر محترم روزنامه، قط رو خوش به یادداشتهای "بیات شده"
نشان نخواهد داد؛ پس خدا کند که هنوز هفته معلم باشد!........
اگر چه در این مرقومه نمیخواهم به پاس مهربانی، زلالی و صفای معلمهای عزیزم قلمفرسایی کنم که:
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ماهــمه بنده و این قوم خداوندانند
تأکیدم به این مناسبت، فقط دستاویزی برای واگویه درس تر و تازهای است که دو سه روز پیش در یکی از کلاسهای صدا و سیما گرفتم. از
خدا که پنهان نیست از شما پنهان مباد؛ خیلی مشتاق بودم این چند سطر را کسی
مثل من که کارمند صدا و سیماست مینوشت تا خدایی نکرده؛ دیگرانی بزرگوار
گمان نبرند که:
«نشستند و گفتند و برخاستند.»
اما
چاره چیست وقتی که همه ما عادت کردهایم تا از کنار تفاوتها بیتفاوت
بگذریم. ناگزیر به ارتکاب این نوشته شدم البته کمی دیر. (دومین توجیه برای
تأخیر این یادداشت بیات شده)
چند
روز پیش در مراسم تقدیر از برنامههای موفق نوروزی سیما، اتفاق باشکوهی
افتاد؛ یکی از افرادی که آنروز تقدیر شد آقایی بود به نام جواد باقری ؛
جوان بلند بالایی که متأسفانه در جریان "تولید" سریال پربیننده "پایتخت"، بر اثر سانحه دلخراش تصادف، پایش از زانو قطع شده بود. وقتی
مجری برنامه، جواد باقری را برای اهدای جایزه فرا خواند و او سعی کرد تا
به مدد عصاهایی که حالا کمی هم میلرزیدند به روی صحنه بیاید و از رئیس
سازمان صدا و سیما، لوح تقدیرش را دریافت کند. مهندس ضرغامی با دیدن جواد و عصاهای لرزانش از بالای سن، پائین آمد به احترام جوانی که برای "تولید فیلم"،
جانبازی کرده بود، ( و بعد از اهدای جایزه) در بین جمعیتی که همه به
احترام آن دو ایستاده بودند. خم شد و بر پای قطع شدهاش بوسه زد. صحنهای
که همه را منقلب کرد و اتفاقی تماشایی رخ داد؛ اتفاقی که حالا در ازدحام
تشویق بیمحابای دستها و بارش یکریز اشکها، دیدنیتر هم شده بود.
"از دستبوس میل به پابوس کردهایم...." خلق آن لحظه زیبا فقط از معلمی برمیآمد که تعلیم را بشناسد و بستاید. یا از مدیری قابل تصور است که قدرشناس "تولید" باشد.
نوشتن درباره آن لحظهی ناب هم سهل است و هم ممتنع
سهل؛ از این حیث که از هر مدیری بسیجی که اتفاقاً صبغه معلمی دانشگاه را داشته باشد؛ انتظار همین میرفت که قصهاش رفت.
اما
ممتنع از این بابت که در وانفسای روزمرگیهای این روزهای جامعه ما، که
اخلاقش دچار سیاست شده و فرهنگش دربدر اقتصاد. مدیران ما هم دچار طبق
معمولی میز و مدیریت شدهاند و فرسنگها از دیروزشان دورتر روزگار
میگذرانند؛ دیدن این صحنهها روبراهت میکند. صحنههایی که در ذهنت تداعی
کننده خاطراتی روشناند. خاطراتی شیرین از معلمانی که حالا یا شهید شدهاند
و یا دیگر آموزگاری نمیکنند.
حرکت مهندس ضرغامی به عنوان یک معلم، چند نکته قابل تأمل داشت:
اول: این روزها در جامعه ما "تولید" مظلوم
است؛ چه در حوزه اقتصاد و سیاست و اجتماع. و چه در حوزه فرهنگ. و خیلیها
معتقدند که در الگوی سبک زندگی ایرانی- اسلامی، اگر مابتوانیم چگونه "تولیدکردن" را آموزش دهیم. چگونه مصرف کردن را خود خواهند آموخت و حقیقتاً پایی که در راه تولید گام برمیدارد و به مقام جانبازی میرسد شایسته بوسیدن و تواضع است.
دوم: امروزه در حال و روز "جنگ نرمی"
که از شش جهت سیاه محاصرهمان کرده است و از زمین و زمانش گلوله میبارد و
ترکش میروید؛ به گمانم فرقی نباشد بین پای قطع شده جواد باقری فیلمساز با
هر پایی که در حماسه هشت سال دفاع مقدس جاودانه شد.
پس اگر دست و پای جانباز آن حماسه ماندگار، لایق بوسه باران فرمانده جاودانه شد که هست ؛ قطعا دست و پای رزمنده های امروز جنگ نرم هم شایسته بوسه زدن و برچشم کشیدن خواهد بود.
و بالأخره اینکه آن روز در آن کلاس و در تلاقی اشک و لبخند، درگوشی به جواد باقری گفتم: دوستی دارم به نام جواد حسینی که در عملیات کربلای یک، هر دو پایش را در میدان مین جا گذاشت.
وقتی در بیمارستان ایلام از او پرسیدم: داری به چه فکر میکنی؟ با لبخندی رنگ پریده گفت: «دارم فکر میکنم آیا میشود "بدون پا" هم جنگید؟ چگونه؟ »
حالا که پا به پای دوربین، پای دویدنت را جا گذاشتهای؛ فرصت مبارکی است برای فکر کردن به پروازی بلند بالا. |