قبل از خداحافظی
گفتم برایت کاغذی، نامهای چیزی بنویسم. درست مثل نامه های چند سال پیش بدون سلام و خداحافظی با کمی شبنم و نمک.
با همان واژههای دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی که فقط از چشمان تو سرازیر میشوند.
نمیدانم الان کجایی. در کوچه چندم اسرار در زیر کدام باران نباریده قدم میزنی
یا در پای کدام غربت نجیب به نماز ایستادهای ولی خوب میدانم هر کجا که هستی
آوازهای شرقیات را فراموش نکردهای و نیمه پلاک گمشدهام را در دستهایت میچرخانی.
فکر نکنی اتفاقی افتاده است نه، اصلاً: فقط کمی دلگیر همه بارانهای نباریدهام.
دلواپس نباش هنوز تا دلت بخواهد کوچه پر از مجنون است! و هنوز تا دلت بخواهد
من تنهایم. گفتم برایت بنویسم تا این تنهایی سرریز را سر کرده باشم. فقط همین.
میدانی که سالهای سال است به خودم قول دادهام فقط با آواز پلکهای سیاه تو بخوابم
و با برق نگاه روشنت صبحم را برقصانم که باتو فقط با تو میشود مشغول ارادت گل و سلام و آینه بود.
که با تو آب از سر تنهای نمیگذرد و خانه لبریز از شکوفههای لبالب میشود.
دیشب خواب روشنی از چشمانت دیدم:
"در مه گمشده بودیم، دستهایم در کنار باران میلولید و پاهایم کنار درخت توتِ تنهایی
میلرزید لبهای عنابیام به موازات چند بید مجنون،بیلیلی و غزل مرثیه میخواند."
خواب عجیبی بود تو با همان لباس شیری شرابی رنگت که نجیبتر میشوی.
حضور داشتی ولی نه سراغ بیدهای مجنون رفتی و نه به توت سر کوچه تکیه دادی.
چرخی زدی. رقصی و در سمت مهآلود شبنم و نمک لبهای عنابیام را
که ذکر آیةالکرسی گرفته بودند – تا گمت نکنند- پر از شهد شیرین شعر کردی.
خواب شیرینی بود، تو در مه رفتی ولی من و درخت توت و بیدهای مجنون ماندیم
که رفتنت را دم گرفته باشیم.
از خواب پریدم. لبهایم میلرزید. وقت نماز بود و در رکعتی وتر فقط نام زیبای
تو را تکرار کردم که لبهای رنگپریده لرزانم آرام شود.
دیشب یکریز باران بارید با رعد و برقهای نامهربان. میدانی که چقدر باران را دوست دارم
و چقدر شعر سهراب در باران را.
اما باران دیشب وحشت نبودنت را بیشتر میکرد و رعد و برقها ته دلم را خالیتر.
دیشب باران بارید و قرار بود تو با باران بباری. با پیراهن شیری شرابیات، با لبخند عنابی،
با لپهای آویزان و معصومیت کودکانه کشندهات.
انگار سالهاست که رفتهای. انگار چند چله از خداحافظی بدون سلامت میگذرد.
مگر همین باران بیرحم دیروز نبود که تو را در بارش یکریز شمال چشمانت به پنجره اتاقم کوبید؟
پس چرا نیستی؟ دارد باران میبارد و تو نیستی و تو خوب میدانی که این درد کمی نیست.
دارد باران میبارد. من همچنان در دستهای کوچکت کش میروم.
روزها را گم کردهام و شنبههام مقدستر از همیشهاند.. همان شنبههایی که قرار است
تو را و باران را به پنجره اتاقم بیاویزند.چشمان خستهام را که تا صبح نافله نیاز مرور کردهاند.
بر تقویم خسته اتاقت آویختهام تا شنبه را قبل از همه جمعههای متنظر بارور کند.
دست خودم نیست از ازدحام دلواپسی در این شهر، تب کردهام و نفسهای عاشقم
در این شهر بیلیلی بیکبوتر، در این حسرت شتابان و ازدحام نامهربان مردم
به شماره جنون افتادهاند.
دست خودم نیست دیشب که باران - بیاجازه دل من و شب بیست و سوم-
در کوچه پنجم خواجه عبدالله بارید اراده کردم تمام شب، چشمانت را بیمحابا شمع آجین کنم
تا همه همسایهها باخبر شوند که باران بیدریغ یک نفر را عاشقتر کرده است.
بگذریم پشت پیراهن تبدار امشبم، حرمت لرزههایی است که باداباد چشمان تو
جاری کرده است و من در پس لرزههای آمدن و نیامدنت، تب لرز گرفتهام.
دست خودم نیست کسی از عریانی آینههای روبرو نام ترا میخواند
و من سراسیمه تا عمق آینه میدوم خبری از معرکه بودنت نیست و من ناخودآگاه تکرار میکنم:
" سفر نرفتهات به باران خورده یا طوفان؟ که شهری هراسان نیامدنت شدهاند. "
کسی از عریانی آینههای روبرو نام ترا میخواند و در معرکه چشمانم خبری از ردپای تو نیست.
راستی از دیشب که نبودنت را باور کردم بوسههای نازکم را در بال ترمهای پروانهها پیچیدهام
تا وقت آمدنت تازه و ترد بمانند.
ازدیشب که رفتنت را باور کردم، پاییز، بیمقدمه به کوچه ما برگشت – سرزده و نامهربان-
و من با رگبرگهای سرخابیاش. گیسوان آشفتهات را بافتم تا همه بدانند بوسههای تو
در پاییز طعم تمشک باران خورده میدهد و چشمانت بوی کاهگل کوچه کودکیهایم را.
دارد دیر میشود زودتر بیا! با باران شنبه خودت را به بوسههای پیچیده در بال ترمهای پروانه
برسان میترسم گیسوان شرابیات را در بقچه پاییز جا بگذارم.
این را از این بابت گفتم که دیشب در کابوس مکدرم دستی تمام شنبهها را از آینه نگاهم
پاک کرده است و من کلافه و حیران. خانهنشین شنبههای فراموش شدهام.
خوابم که خراب شد خراب خواب از خودم پرسیدم: آمد و این شنبه منتظر نیامد تو که خواهی آمد؟
بگذریم تو که نیستی همه این کوچهها بنبست شدهاند و من راهی به روشنایی
غزلهای هر شبم ندارم دلتنگ زیارت و حضورم و این بنبست مرموز تو را، پنجره را
و برادران شکستهام را از من دور کرده است.
گفتم برایت کاغذی، نامهای، چیزی بنویسم، درست مثل نامههای چند سال پیش؛
بدون سلام و خداحافظی؛ با کمی شبنم و نمک
در ازدحام اشک و لبخند. با همان آوازهای دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی
که فقط از چشمان تو سرازیر میشوند.