شنبه، ۱ دی ۱۴۰۳, ۱۹:۵۳

  • کردانه ای از لیلی
  • علی طلوعی   ۱۳۹۴/۰۳/۲۳
  •   کمی پایین تر از ایل بارانی، نرسیده به سیبستان شایجان۱
    دشت بسیار زلالی است به نام تکمران۲ که مردمانش
     یا عاشقند یا بخشی۳ یعنی یا به رسم مجنون دوتار
    می نوازند و یا به شیوه لیلی عاشقانه آواز می خوانند
     و این تمام دلخوشی ایلیاتی آنهاست و دار و ندارشان.
     این روایت به روزگار تکمرانی ما هفت نفر برمی¬گردد.
    روزگاری که شش شب و هفت روز بود خواب از چشمانمان
     گذر نکرده بود.فواره بی خوابی در چهره هامان فوران می کرد
     و نی نی چشم ها کاسه خون شده بود. دچار مرض مرموز
     و غریبی شده بودیم. ما هفت نفر با نفس های به شماره
     افتاده، به بوران توهم و درد خورده بودیم و حس منجمد
     خوابمرگی امانمان را بریده بود.
    حس می کردیم مرگ پشت در است و با خوابیدن
     قطعاً از ما خواهد گذشت.
     وحشت از مرگ کلافه مان می کرد و خواب را از چشمان مان
     می ربود.
    تکمران، طبیب و حکیم درست و درمانی نداشت بجز ننه قیمت
    و ملا ابراهیم
    .
    ننه قیمت  - زنی کامله و دنیا دیده - که هم تنها قابله آنجا بود
     و هم تنها زنی که سواد مکتبی داشت.
     چند حکایت از بوستان سعدی واکثر داستانهای شاهنامه
     را حفظ بود معمولاً تجربیاتش را با اعتماد به نفسی مثال زدنی
     نسخه پیچی می کرد و دستش خیلی سبک بود.
     ننه قیمت برای ما معجونی تجویز کرد با آب خالص دریا،
     به تلخی زهرمار اما هیچ افاقه ای نکرد و همچنان درد
     بی خوابی داشت بیچاره مان می کرد.
    ملا ابراهیم تنها مکتب دار ما، هم دعا می نوشت و هم
     معلم بود. علوم غریبه را می فهمید و سر و سرّی هم با
    ارواح و اشباح داشت. او معتقد بود که ما را طلسم کرده اند
     و روز هفتم - که قمر در عقرب نبود- برایمان روی سه کاغذ
     جداگانه چند مربع و مثلث و لوزی با آب زعفران کشید و آنها را
    با کلماتی نامفهوم، چند نقطه و ضربدر ... پرشان کرد.
    یکی از آن کاغذها را در لیوانی انداخت و آب آن را به هفت
     قسمت مساوی تقسیم کرد و داد تا بخوریم. یک کاغذ را با
    موی گربه پیچید و وادارمان کرد تا لای درز تنها خزینه روستا
     چال کنیم. البته تأکید کرد که آن درز حتماً باید از قد کودک
    هفت ساله طوبی بلندتر باشد.
    کاغذ سوم را روی اسپند ریخت، فوت کرد تا آتش بگیرد و زیر لب
     وردی مبهم می خواند.
     ملا ابراهیم   می گفت که این دعاها را وقتی نوشته، ساعت
     بوده، قمر در عقرب هم نبوده پس حتماً تمام طلسم ها را باطل
     خواهد کرد به شرط آنکه هفت قدم به سمت قبله برداریم،
     تا مرض خوابمرگی ما شفا پیدا کند.
    از خانه ملا ابراهیم تا خزینه راهی نبود. مسیر را به هفت
     قسمت مساوی تقسیم کرد و قرار شد هر کدام از ما دعا را
     بدون آنکه پلک بزنیم به دیگری برسانیم.
     او می گفت که باید شمرده شمرده قدم برداریم. به باران خیره
     نشویم که زلالی باران اثر جادو را می گیرد و باطل السحر است
    و باید در زمان انتظار چشم هایمان بسته باشد.
    من نفر آخر بودم و شاید فراموش کرده بودم که در باران پلک نزنم
    و شاید درزی که دعا را در آن چال کردم از قد دختر طوبی کوتاه¬تر
     بود و شاید یک نفس دویده بودم که اتفاقی نیفتاد و دعای ملا
    اثری نکرد ما همچنان در آن مرض موهوم دست و پا می زدیم.
    نمی دانم چرا بی تاب تر از دیگران شده بودم، طاقتم طاق شده
     بود. پشت سر هم چهار قل می خواندم. رعشه ای خفیف بر جانم
    افتاده بود. البته فکر خوابمرگی ذهن مرا و همه ما هفت نفر را
     تسخیر کرده بود. عطش داشتیم،  زبانه می کشیدیم. همه خراب
     خواب بودیم و خواب خراب همه ما.
    حتم داشتیم که شب هفتم بی خوابی شب آخر زندگی ماست
    و حتماً سپیده دم فردا، آسمان بر سرمان آوار خواهد شد.
    ********************
    روز هفتم داشت غروب می کرد و بی محابا باران می¬بارید.
     قطرات باران مثل پتک بر سرمان می¬خورد.
     بی خوابی، ضعیف و بی حوصله مان کرده بود. هر دوا و درمانی
     که همه بلد بودند به خورد ما دادند اما انگار نه انگار.
    باران شدید و شدیدتر می شد و ما مستأصل تر در گیر و دارِ
     دلواپسیِ کشنده و باران بی رحم و بی خوابی مزمن بودیم
    که مسافری غریبه وارد تکمران شد.
    مسافری که یکدست سپید پوشیده بود با سرآستین هایی
     ترمه دوزی شده. قد بلندی داشت با چشمان مشکی و ابروانی
    مشکی تر. هیچ کدام از ما هفت نفر او را نمی شناختیم.
    دوتار سوخته و تشنه ای در دستش بود. فکر کردیم چون دوتار
     دارد پس یا مطرب است یا کولی!
    اما او نه به کولی ها می ماند و نه به مطرب ها، انگار غریب آشنای
    همه ما بود. جذبه نگاهش معرکه بود و از ما هفت نفر یک نگاه
     ساخته بود. او در بارانِ بی رحم شب هفتم آمده بود اما  خیس
     نشده بود. ناخودآگاه به دورش حلقه زدیم. بی مقدمه، قصه
     بی خوابی و خوابمرگی مان را واو به واو برایش شرح دادیم.
     خواست چیزی نگوید اما زیر لب زمزمه کرد.
    "خواب همان مرگ است، مرگ که ترس ندارد. آدمها برای بهتر
     زندگی کردن باید بهتر بمیرند همانطور که برای بیداری بهتر،
     باید بهتر بخوابند".
    انگار چیزی نگفت، نشست، لبخند ملیحی زد و زخمه ای بر دوتار
    زخمی اش. شاید می خواست با دوتار حرف دلش را بزند.
    مات و مبهوت نگاهش می کردم. احساس کردم می خواهد
    الله مزار[4] بخواند اما لالایی خواند.
    چشمانش را از همه ما دزدید و به دورها نزدیک خیره شد
    و باز هم لالایی خواند.
    لالایی می خواند و باران همچنان می بارید.
    لالایی می خواند و دریا را به دیده ی ما می ریخت.
    لالایی می خواند و آسمان را هراسان زمین تکمران می کرد.
    لالایی می خواند و ما چشم هایمان گرم و گرم تر می شد اما
    حالا دیگر دوست نداشتیم بخوابیم. دوست داشتیم شب هفتم
    را هم بیدار بمانیم تا تمام شویم.
    دوست داشتیم تا صبح فقط به چهره غریبه زل بزنیم. دچار شده
    بودیم، دچار لالایی و دوتار شعله ورش.
    غریبه، لالایی می خواند و می بارید و از بارش مداوم چشمانش
    بوی کاهگل باران خورده مست مان می کرد.
    جرأت صحبت کردن نداشتم. از خودم می پرسیدم که این همه
     ملکوت در کجای پنجه او خوابیده است.
    او یکریز می خواند و ما با صدای سوخته اش به میهمانی خواب
     می رفتیم.
    هنوز سپیده بر جان شهر جاری نشده بود به خواب رفتیم.
     خوابی عمیق، خوابی بسیار عمیق.
    ******************
    درست هفت شبانه روز از آن لالایی مستانه گذشت تا ما
    از آن خواب باستانی بیدار شدیم.
    حسی غریب تن و جان و شانه هایمان را می آزرد.  معلق بین زمین
     و آسمان، مرده بودیم و زنده شده بودیم. حس بدی بود،
     حس گم شدن دوباره. حس بد گم کردن، حس تنها شدن.
    سراسیمه سراغ غریبه را گرفتیم. پا برهنه تمام تکمران را گشتیم،
    نه ردی از او بود و نه اثری از دوتار بارانی اش. بجز ما هفت نفر
    هیچ کس او را ندیده بود هیچ کس لالایی های او را نشنیده بود.
    تازه متوجه شدیم که ما فراموش کرده ایم یا شاید فرصتی
    نبوده که اسمش را بپرسیم چه رسد به رسمش.
    ******************
    او آمد. ما را دچار حیرت کرد. آشنای همه ما شد و رفت
     اما بی نام و گمنام. گم شد و ما دل شکسته و خسته به
     احترام شب هفتم بی خوابی و به حرمت لای لای های زلال آن
     غریبه دوتار بدست، نامش را گذاشتیم    لِی لی.
    لیلی یعنی کسی که عاشقانه، لالایی می خواند و دوتار می زند.
    *****************
    بعد از آن واقعه بارانی، حالا سال هاست که دوتار، میراث
     عاشقانه سرزمین پدری ام- تکمران- شده است و لیلی
     گمشده ما هفت نفر روی زمین. گمشده ما که هنوز پریشانیم
     و سردرگم، بی خوابیم و سرگردان. ما که هنوز دچار جنونیم و
    خوابمرگی. لیلی، گمشده ماهایی است که مجنونیم.
    البته هفت روز بعد از گم شدن لیلی، یکی از ما هفت نفر
     که عاشق تر و بی تاب تر از بقیه بود در کنار خزینه دوتار بارانی اش
     را پیدا کرد و هنوز با او زندگی می¬کند و بخشی شده است.
    تنها او بخشی مانده است و ما همچنان پریشان و هراسان
    می زنیم زیر آواز و لالایی می خوانیم۵
    ________________________________________
    [1].  نام مناطقی است در شمال خراسان
    [2].  همان
    [3].  به نوازنده های دوتار می گویند.
    [4] . از آهنگ های ماندگار کردی است.
    [5]. بخشی ها عاشقانه پنجه می ریزند اما خوب لالایی نمی خوانند و عاشق ها مستانه  لالایی می خواننداما خوب پنجه نمی ریزند.

میانگین امتیاز کاربران: 2.5  (2 رای)
  • محمدرضاخاکشور
  • ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۳۳
  • 0
  • 2
    2

ازنگارش ،قلم بسیارزیبای شما لذت بردم سپاس . همکار فرزین بیگ وهم ولایتی حاج محمدعلی صابری هستم ضمنا سمت جدید را نیز تبریک گفته درپناه حق محفوظ باشید.

  • حسین
  • ۸ شهریور ۱۳۹۵ ۰۰:۵۱
  • 5
  • 1
    2

سلام دکترجان و اما جواب: بعد از این هفت سال دوره طولانی خوابمرگی احساس میکنم الان وقت اان فرا رسیده تا در بارانی ترین شهر سرزمینم هفت ماهی از عمر را بزنم زیر ااواز و لالایی بخوانم. یا علی


امتیاز:
نام فرستنده:
پست الکترونیک: *
نظر: *
 
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500  


کلیه حقوق این وب‌سایت متعلق به دکتر علی طلوعی می‌باشد.